مهدی جان !
سالهاست که نام ِ تو را بر ورودی ِقلبهایمان گره زده ایم
نمیدانی جمعه ها چه دلگیر لحظه هاییست!
تا کی میخواهی جلال ِ کبریایی ِخود را در
هزار توی ِ قلبهایمان پنهان کنی؟؟
تا کی میخواهی ما را در دشت ِ انتظار
با گرگ ِ فراق تنها بگذاری؟؟
مهدی جان با من سخن سر کن
تا صدای ِ تو بشوید
رسوب ِ ذهنم را
و من سبک شوم
از ناخالصیهای ِافکارم
در امتداد ِ زمان...
لحظه ها نیز دیگر نامت را فریاد میزنند!
خمیازه ثانیه های ِ ساعت ِ خانه را میشنوم
دیگر نایی برای ِ نفس کشیدن ندارند
آه! مهدی جان بیا که تمام ِ شهر منتظر ِ قدمهای ِ توست...
خوب میدانی که غفلت ِ ما از غیبت ِ تو تلختر است
لطفی کن و بیا تا غفلت ِ ما زیر ِ قدمهای ِ معرفتت
سر به نیست شود...
سلام آقا، آقا سلام؛ یک هزار و یکصد و سی و ششمین سال غیبتت فرا می رسد و هنوز تشنگان ظهورت چشم بدین راه دوخته اند، گونه هاشان از اشک خیس و از لب هاشان زمزمه ندبه به گوش می رسد و برای آمدنت لحظه شماری می کنند ، اما هنوز از آمدنت خبری نیست.
چرا آقاجان ؟!!
خدا نکند که فراموش مان کرده باشی...